زني
مسلمان، همسر حاكم مازندران بود. سالي برنج مازندران از بين رفته بود و مردم نميتوانستند
ماليات بدهند. (ماليات معيني براي هر استاني وضع شده بود كه بايد حاكم آن استان به
حكومت مركزي ميداد). حاكم، اين موضوع را با خانمش در ميان گذاشت و گفت: امسال چه
بايد كرد؟ من هم ندارم كه ماليات بدهم. به زور هم نميشود از اينها گرفت زيرا گناه
است. اين خانم گفت من يك پيراهن مُرصّع دارم كه از پدرم به ارث رسيده است. آن را
به عنوان ماليات بفرست. حاكم مازندران آن را فرستاد. اين پيراهن، كه با دانههاي
جواهر آراسته شده بود، در جلسه ی مركز، و بخصوص در چشم پادشاه آن زمان، جلوه كرد.
اما پادشاه از بس از كار حاكم و گذشت و فداكاري همسرش خوشش آمده بود، پيراهن را
دوباره برگرداند و گفت كه من امسال ماليات مازندران را بخشيدم. هم حاكم و هم
مازندرانيها همه و همه خوشحال شدند. اما زن حاكم گفت من اين پيراهن را ديگر نميپوشم؛
براي اينكه چشم نامحرم به آن خورده است.
خانم!
نميگويم چنين باش. اما در اين ايّام عيد مواظب باش لباس نوي تو را جوان عزب نبيند!
ميگويم مواظب باش صورت تو را نبينند. اگر ايمان قلبي ميخواهي ميگويم جوان! تا
ميتواني نگاه به نامحرم نكن؛ چشم چراني نكن؛ در آن مراكزي كه زن و مرد هستند،
نظير بازار و خيابانها، كمتر برو؛ و بالاخره اگر ايمان عاطفي ميخواهي تقاضا دارم
از پي گناه نباش.
(اِنْ تَتَّقُوا اللهَ يَجْعَلْ
لَكُمْ فُرْقاناً)
اين آيه
ميفرمايد: علاوه بر اينكه يقين پيدا ميكني، به مقام «عين اليقين» و به مقام «حقّ
اليقين»، كه علماي علم اخلاق ميگويند، به مقام «فُرقان» ميرسي. تو گناه نكن ببين
به كجا خواهي رسيد.
طيران مرغ ديدي. توز پاي بند شهوت
به در آي، تــا بـبيني طـيران آدمـيـّت